به وبلاگ یا علی گفتیم و عشق آغاز شد خوش آمديد

عضويت در وبلاگ
منوي اصلي
صفحه نخست
پست الکترونيک
آرشيو مطالب
فهرست مطالب وبلاگ
پروفایل
موضوعات
مطالب مذهبی
مطالب عمومی
حوادث
جنایی پلیسی
دانشنامه مهدوییت
صلوات و بخشش گناهان
سخنان ناب
پیامکهای مذهبی
سخنان گهر بار 14 معصوم
کلام وحی
کد لوگوی مراجع و لوگوهای دیگر
موضوعات مطالب دیگر همسنگران
حمایت از خلیج همیشه فارس
زیبا ساز وبلاگ
عاقبت ترویج گناه توسط برخی از زنان
جوکهای پـَـَـ نــه پـَـَــ
پخش مستقیم شبکه های TV ایران
سایتی که عکسهای شما را به عکسهای قدیمی تبدیل میکند
دل نوشته
پخش مستقیم
دانلود خونه
عکس
شعر و ترانه و آهنگ
حدیث
داستان
مطالب مضحک و مسخره
بازی آنلاین
کدهای جاوا
شکلکهای اینترنتی
متفرقه
آپلود
جوک و اس ام اس
فرازی از وصیتنامه شهید
تبلیغ www.loxblog.com
فیلم و سریال
مطالب علمی
جوکهای دِ نـَـه دِ
مطالب آموزنده
انیمیشن
پرچم متحرک ایران عزیزمان و دیگر کشورها
کلیپ
فال و طالع بینی
به مناسبت هفته افتخار آفرین دفاع مقدس
جدیدترین های خودروی ایزان و جهان
عکسهای هنرمندان
پزشکی
تلاوت دلنشین "قرآن کریم"
آشپزی
نظامی دفاعی ایران
تروریستی
تسلیحات و ضد تسلیحات جهان
لوگوهای دوستان مسافر منتظر
عملیات بانکی
فروشگاه
پرسپولیسی ها
استقلالیها
تبلیغات شما در این سایت
بازی بازی بازی بازی بازی GAME GAME GAME GAME
قالب وبلاگ
این بخش نذر "امام علی النقی الهادی (ع) میباشد"
کد موزیک برای وبلاگ و وبسایت
اضافات

آخرین مطالب
طراح قالب

Template By: NazTarin.Com

آنچه در آسمانها و زمین است همه در دست با کفایت پروردگار دو عالم قرار دارد

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

استخاره آنلاین با قرآن مجید

در روایات آمده بهتر است که قبل از استخاره

سه بار سوره ي اخلاص (قل هو الله احد) را بخوانید

سپس سه مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد بفرستید

نيت کنید و به انچه كه مايلید استخاره نمایید

دست نیاز گر پیش غیر او میکنی دراز /پل بسته ای تا بگذری از آبروی خویش


استخاره آنلاین با قرآن کریم


http://mosafermontazer.loxblog.ir//

بازی آنلاین تراوین "رایگان بازی کنید"

http://up.vatandownload.com/images/x22r4f93e5rly27ne3dt.gif

عکس
اباصالح التماس دعا هرکجا رفتی یاد ما هم باش

یه داستان جالب که امدوارم از دست ندید
 

این داستانو از دست ندید....

البته امیدوارم که نخونده باشید.........

امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ...
منصور با خودش زمزمه كرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !
یك روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم. ...
ادامه مطلب فراموش نشه




منبع:http://www.matrooke77.mihanblog.com/post/23
[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:, در ساعت 12:47 | |
یه لطیفه بامزه دیدم دلم نیومد شما نخونیدش

خرگوش می ره تو جنگل روباه رو می بینه داره تریاک می کشه

می گه اقا روباه این چه کاریه پاشو بدوییم شاد باشیم می رن تا می رسن
به گرگه می بینن داره حشیش می کشه
خرگوش می گه اقا گرگه این چه کاریه پاشو شاد باشیم بدوییم گرگم پا می شه
می رن 3تایی می رسن به شیره می بینن داره تزریق می کنه
خرگوش می گه اقا شیره این چه کاریه پاشو بدوییم ورزش کنیم شاد باشیم
شیره می پره می خوردش!
گرگ و روباه می گن چرا خوردیش؟ این که حرف بدی نزد!
شیره می گه نه بابا این پدر سگ هرروز اکس می زنه می یاد مارو می دوونه

[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, در ساعت 19:46 | |
ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي

  ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي

ملا نصرالدين هميشه اشتباه مي‌كرد

 

 

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. 

 

 

 

دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره.

 

اما ملا نصرالدين هميشه سكه ی نقره را انتخاب مي‌كرد.

 

اين داستان در تمام منطقه پخش شد.

 

هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه ی نقره را انتخاب مي‌كرد.

 

تا اين كه مرد مهرباني از راه رسيد و از اين كه ملا نصرالدين را آن طور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد.

 

در گوشه ی ميدان به سراغش رفت و گفت:

 

هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه ی طلا را بردار.

 

اين طوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند.

 

ملا نصرالدين پاسخ داد:

 

ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه ی طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم.

 

شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام. 

 

 

 

 

 

 شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک) 

 

ملا نصرالدين با بهره‌گيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كم‌ تر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق مي‌بخشد.

 

او از يك طرف هزينه ی كمتري به مردم تحميل مي‌كند و از طرف ديگر مردم را تشويق مي‌كند كه به او پول بدهند .

 

  

 

 

«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»

 

[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, در ساعت 23:32 | |
رمان با باد ميخوانم - فصل ششم

 

رمان با باد ميخوانم - فصل ششم

 

"DeleAria Group www.delearia.com"

 

 

 

 

 

 

"DeleAria Group www.delearia.com"

 

 

 

"DeleAria Group www.delearia.com"

 

 

 

"DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

 

تهیه و تنظيم از  ناهيد مدير دل آريا

nahidshiz@yahoo.com

 

 

 

[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:, در ساعت 17:25 | |
رمان بعد از تو - جلد 2 (فصل سي ام)

 

رمان بعد از تو - جلد 2 (فصل سي ام)

 

"DeleAria Group www.delearia.com"

 

 

 

"DeleAria Group www.delearia.com"

 

 

 

"DeleAria Group www.delearia.com"

 

 

http://www.upload.iranvij.ir/images_bahman/19903242393589899330.jpg  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

http://www.upload.iranvij.ir/images_aban/93230314738944108337.jpg  "DeleAria Group www.delearia.com"

http://www.upload.iranvij.ir/images_aban/90451011725737452984.jpg  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

 

 

 

تهیه و تنظيم از  ناهيد مدير دل آريا

nahidshiz@yahoo.com

 

 

 


[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در دو شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, در ساعت 23:54 | |
رمان بعد از تو - جلد 2 (فصل نوزدهم)

 

 

"DeleAria Group www.delearia.com"

 

 

 

"DeleAria Group www.delearia.com"

 

 

 

"DeleAria Group www.delearia.com"

 

 

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

http://www.upload.iranvij.ir/images_aban/93230314738944108337.jpg  "DeleAria Group www.delearia.com"

http://www.upload.iranvij.ir/images_aban/90451011725737452984.jpg  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

 

 

 

تهیه و تنظيم از  ناهيد مدير دل آريا

nahidshiz@yahoo.com

 

 

[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, در ساعت 22:29 | |
داستانک: دختر کوچولو و گرگ

یک روز عصر گرگ گنده ای توی جنگل تاریکی به انتظار دختر کوچولویی ایستاد که سبد غذا برای مادربزرگش می برد.سرانجام دختر کوچولو از راه رسید.سبد غذا را هم در دست داشت.گرگ پرسید:سبد را برای مادربزرگت می بری؟دختر کوچولو گفت:بله.گرگ پرسید:مادربزرگت کجا خانه دارد؟دختر کوچولو به او گفت و گرگ ناپدید شد.




وقتی دختر کوچولو در خانه ی مادربزرگ را باز کرد،دید یکی توی رختخواب شبکلاه و لباس خواب دارد.به بیست و پنج قدمی تخت که رسید متوجه شد مادربزرگش نیست و گرگ به جای او دراز کشیده.برای اینکه گرگ حتی با شبکلاه و لباس خواب هم نمی تواند شبیه مادربزرگ آدم شود.دختر کوچولو دست کرد توی سبد و کلتی درآورد و گرگ را در جا کشت.



این روزها نمی شود مثل قدیم ها سر دختربچه ها کلاه بگذارید!!!



نویسنده: جیمز تربر



منبع:

روزنه آنلاین


باز نشر: مجله اینترنتی Bartarinha.ir

برترین مجله اینترنتی ایران

[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, در ساعت 3:9 | |
رمان بعد از تو - جلد 1رمان بعد از تو - جلد 1

رمان بعد از تو - جلد 1 (فصل دهم)

 

"DeleAria Group www.delearia.com"

 

 

 

"DeleAria Group www.delearia.com"

 

 

 

"DeleAria Group www.delearia.com"

 

 

"DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

"DeleAria Group www.delearia.com"  "DeleAria Group www.delearia.com"

 

 

 

تهیه و تنظيم از  ناهيد مدير دل آريا

nahidshiz@yahoo.com

 

 

[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در شنبه 24 دی 1390برچسب:, در ساعت 20:59 | |
سقراط...

سقراط...

 

در یونان باستان، سقراط به دانش زیادش مشهور و احترامی والا داشت. روزی یکی از آشنایانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت:سقراط، آیا می‌دانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟"سقراط جواب داد: "یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم که از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون، پالایش سه‌گانه نام دارد .

آشنای سقراط: "پالایش سه‌گانه؟"

سقراط: "درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم که چه می‌خواهی بگویی. اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیا تو کاملا مطمئن هستی که آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی حقیقت است؟"

آشنای سقراط: "نه، در واقع من فقط آن را شنیده‌ام و..."

سقراط: "بسیار خوب، پس تو واقعا نمی‌دانی که آن حقیقت دارد یا خیر. حالا بیا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی. آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، چیز خوبی است؟"

آشنای سقراط: "نه، برعکس..."

سقراط: " پس تو می‌خواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی که حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن است که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده است: مرحله پالایش سودمندی. آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، برای من سودمند است؟"

آشنای سقراط: " نه، نه حقیقتا."

سقراط نتیجه‌گیری کرد: "بسیار خوب، اگر آنچه که می‌خواهی بگویی، نه حقیقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا می‌خواهی به من بگویی؟"

اینچنین است که سقراط فیلسوف بزرگی بود و به چنان مقام والایی رسیده بود.
[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در پنج شنبه 1 دی 1390برچسب:, در ساعت 17:21 | |
حتما" ببینید


[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در پنج شنبه 17 آذر 1390برچسب:, در ساعت 22:25 | |

داستان زیبای باز باران
شلپ شلپ؛ با تعجب برگشت مرد جوان روی خطوط سفید لی لی می‌كرد؛ به آخرین خط كه رسید ایستاد و برگشت برایش دستی تكان داد به علامت خداحافظی یك آشنا. خنده اش گرفت و ناگهان....
باز باران با ترانه با گهرهای فراوان میخورد بر بام خانه
یادم آید روز دیرین گردش یك روز شیرین.....
هر وقت باران می‌گرفت این شعر به مغزش هجوم می آورد.و به سرعت پرتاب می‌شد به كوچه باغهای كودكیش؛ كوچه های باریك و پیچ در پیچ
خیابان بهارستان؛ آن وقتها كه هنوز تهران پر بود از باغ و برگ چسبهای پیچیده به دیوارها و خانه های قدیمی. هر چند كه دوران عوض شده بود و در گوشه و كنار كوچه ها آپارتمان های 2 طبقه هم به ندرت  خودنمائی می‌كردند...اما هنوز انگار همان بو ی خاك و كاهگلی كه روی بعضی از دیوارباغها مانده بود به مشامش می‌رسید.
حتی چهره مادرانی كه وقتی به دنبال دوستانش می‌رفت تا به مدرسه بروند در را با لبخندی درخشان به رویش باز میكردند با چادر نمازهای گلدار و دوست داشتنیشان؛ یعنی كه مادرند؛و دوستانی كه با یقه های سفید و گیسهایی سیاه با ربانهای پاپیون شده سفید با كیفهای دستی دوان دوان می آمدند؛ چهره بقال محل كه هر روز با آفتابه جلوی در مغازه اش؛ همان در های چوبی سبز-آبی؛ لنگه به لنگه؛ آب میپاشید و جارو میزد؛؛؛؛ لبو فروش محل كه روی گاری دستی اش  لبوی داغ میگذاشت و با ملاقه روحی  اشك چشم قرمز لبو را روی لبوی تكه تكه شده خریداران میریخت و هم میزد تا داغتر شوند؛ !چهره یكی یكی این افراد انگار به تازگی آنها را دیده باشد جلوی چشمانش رژه میرفت و همیشه لبخند زیبای مادر كه در را به رویش می بست و با حمدو سوره ای  او را روانه میكرد؛ هر چند كه چند سالی در دوران دبستان با سر كشیدن چادر مشكیش و گرفتن دست او دست دردست به مدرسه میرفتند.
حتی در راه گهگاهی آرام آرام مادر شعرهای كتاب را كه خودش نیز بلد بود با او زمزمه میكرد؛ و چقدر دلچسب كه میدانستی  مادران دیگر این كار را نمیكردند؛ و فقط مادر او بود: مادر او كه در این خاطرات همیشه این شعرها را بلد بود؛ گویند مرا چوزاد مادر؛تك تك ساعت چه گوید هوشیار؛ و......
آنقدر غرق در این رنگ و بو و نور و صدا و چك چك باران كودكی میشد كه تمامی مسیر را به ثانیه ای طی میكرد! اما همیشه در میانه این خاطرات تكه گمشده ای بود كه باعث میشد قلبش به طپش بیافتد؛ و مانند دوران نوجوانی گونه هایش گل بیاندازند.... مثل همه خاطرات خوش دوران كودكی و نوجوانی؛ مثل همه رویاها؛ همیشه یك نفر هست كه در خاطراتمان نیمه غبار آلود اما دلنشین و گرم در خاطرمان بماند....  همیشه یك نفر كه دورادور دوستتان داشته یا دوستش داشته بودید.. حس غریبی از عشق كودكی و  جوانی.
چشمانش را بست و باز كرد نفس عمیقی كشید پر از بوی نم باران؛ مرطوب و دلچسب؛ هوا هوای كودكی؛ احساس كرد موهایش دورش ریخته و در زیر باران میدود كاری كه همیشه دوست می داشت !  با موهای باز و خیس توی حیاط دور حوض میدوید و توی چاله های كوچولوی آب چلپ چلپ میكرد !  اصلا خدایا چه ارتباطی بین این كودكی و باران و عشق هست كه همیشه یك احساس گنگ در كنار باران ته دلت قیلی ویلی میرود....؟؟؟ از خودش سئوال میكرد...این كیه كه همیشه وقتی یاد كودكیم می افتم یادم می آد و نمی آد.....؟؟؟؟ این سایه...؟
برای رد شدن از چهارراه نزدیك منزل كمی مكث كرد؛ خلوت بود به آرامی برروی خطهای سفید عابر پیاده كه او را به یاد روبانهای روی موهای بافته كودكی اش می انداخت  قدم گذاشت. نگاهی به دو طرف خیابان كرد؛ هیچكس نبود با شادی تمام شروع به  لی لی بر روی  خطهای سفید عابر پیاده كرد... به آخر خط رسید سینه به سینه عابری دیگر محكم برخورد كرد؛ آخ ببخشید متوجه نشدم متاسفم.! خواهش میكنم اما من متوجه شما شدم؛ اشكالی ندارد؛ بفرمائید. كمی به سمت راست؛ كمی به چپ؛ آقای روبروئی  هم و هر دو لبخندی توام با خجالت. گذشتند یكی به شرق یكی به غرب....
شلپ شلپ؛ با تعجب برگشت مرد جوان روی خطوط سفید لی لی می‌كرد؛ به آخرین خط كه رسید ایستاد و برگشت برایش دستی تكان داد به علامت خداحافظی یك آشنا. خنده اش گرفت و ناگهان خاطره ای به یادش آمد.در حیاط خانه دور حوض میدوید  شلپ شلپ؛ شالاپ شولوپ؛ به آسمان نگاه می‌كرد كه چشمش به پشت بام همسایه افتاد؛ اسبابكشی همسایه جدید را هفته ای پیش دیده بود و مادری جوان كه دست پسركی كمی بزرگتر از خودش را در دست داشت. مادر به رسم رسیدن به خیر با سینی چای و نقل كمی پس از اسبابكشی به منزل همسایه رفته بود و اورا همراه نبرده بود. زیاد دلش نسوخته بود همسایه كه دختر نداشت؛ پسر بود و حتما شیطان.
چشمش كه به پشت بام افتاد دانه باران در چشمش رفت؛ كمی پلك زد و دقیق شد اما همانطور لی لی میكردو شلپ شلپ. پسرك به لبه پشت بام تكیه داده بود و دستش زیر چانه اش بود یك كیسه پلاستیك روی سرش كشیده بود و یك سیم فلزی كه یك رینگ گرد به آن آویزان بود را از پشت بام آویزان كرده بود پائین  و تكان تكان میداد.
پسرك خواست تظاهر كند كه او را نگاه نمیكند و بازی خودش را میكند. او هم به كار خودش مشغول شد شالاپ شولوپ...چاله های آب روی برگهای نارنجی و زردو قرمز......چیزی از پشت بام افتاد نگاه كرد رینگ پسرك بود افتاد درست توی حیاط وسط یك چاله كوچولوی آب...شالاپ.
به بالا نگاه كرد پسرك كمی ترسیده بودو ناگهان گفت؛ سلام.
نگاهی به او انداخت باز دانه ای باران به چشمش افتاد پلك زد و تورهای كلاه تابستانی كه سرش گذاشته بود جلوتر كشید؛ گفت سلام! چرا انداختی؟؟
پسر گفت : نینداختم خودش افتاد میندازی بالا.
شانه ای بالا انداخت كه یعنی مهم نیست باشه....رینگ را از وسط آب برداشت هنوز  طرحی كه رینگ گرد و نازك در چاله آب درست كرده بود دقیقا" به خاطرش بود؛ مثل یك بشقابی كه وسطش سوراخ باشد آب داخلش جمع شده بود خود رینگ طوسی مشكی بود و معلوم بود استفاده شده بود
با اینكه دختر بود ولی همیشه دوست داشت خودش هم یكی از اینها داشته باشد و با یك تكه سیم كه خمش كرده بودند؛ یك رینگ را مثل ماشین راه ببرد.... كمی به رینگ نگاه كرد.اوم مال خودش نبود باید پس می‌داد...برش داشت و بایك دست جلوی چشمانش را گرفت و بالا را نگاه كرد خواست مثلا حساب كند چقدر باید بالا بیاندازد. پسرك منتظر بود با دست اشاره كرد كه بینداز : یعنی می‌گیرمش...
امتحان كرد؛   پرت كرد به سمت بالا؛ نه نرسید.....پسرك گفت : محكمتر؛ بالاتر؛...باز خم شد و رینگ را برداشت پرتاب كرد رینگ چرخی خورد و بالا رفت و باز به سمت پائین برگشت . باز برش داشت و پرتاب كرد و با هر بار پرتاب بیشتر لذت میبرد و پسرك بیشتر تشویقش میكرد كه این خود تبدیل شده بود به بازی شاد و جذابی برای هر دو كه صدای خنده هر دو را زیر باران  ریز و پودری  شادتر جلوه میداد.دوباره پرتاب كرد؛ باشدت و قوی – رینگ با شدت به طرف زمین برگشت ؛ خودش را كنار كشید كه روی سرش نیافتد. رینگ به زمین افتاد و تكه ای از آن شكست.....
با ترس و ناراحتی  به بالا نگاه كرد؟ پسرك گفت؛ چی شد. گفت : شكست......بغضش گرفت و بالا را نگاه كرد؛ وقتی دانه باران توی چشمش افتاد گریه اش گرفت. پسرك گفت : چه شد؟ راستی راستی شكست؟؟ و سئوالش بیشتر از واقعیت شكننده بودن رینگ شكننده بود..
یادش افتاد كه با چه گریه و هق هقی به آشپزخانه گرم مادر پناه برد؛ بوی آش شله قلمكار همه جا را گرفته بود؛ مادر داشت نعنا داغ و پیاز داغ روی كاسه های آش را میریخت و حیران پرسید : چی شده مادر؟ پاهای مادر را بقل كرد و گفت : رینگ پسر همسایه افتاد پائین و شكست.
مادر بقلش كرده بود و بوسیده بودش: چقدر یخ كرده لپهات مادرم...  بیا گشنته بیا یك كاسه آش بخور گرم بشی قربون آن اشكهای گرمت بره مادر..
آخه رینگش شكسته؛ توی پشت بومه...
: عیبی نداره مادر الان میخواستم براشون آش ببرم با هم میریم رینگشو هم میدیم اون هم آش میخوره دیگه غصه نمیخوره ؛ مگه باهاش دوست شدی؟؟
فكر كرد؟ چه چیزی در كودكی بود كه بدون اینكه با كسی دوست باشیم میتوانستیم با او شاد باشیم و چه میشود كه در بزرگسالی نمیتوانیم گاهی اوقات با كسانی كه دوست هم هستیم شاد باشیم..... باز برگشت و از پشت سر به مردی كه با شادی به او دست تكان داده بود نگاه كرد.....
صدای تقه در و بعد صدای زنگ در؛ مادر گفت: بارك الله دخترم برو ببین كیه؟ صورتت هم پاك كن قربون او لپهای قرمزت ! و باز زیر لب گفت: یخ كرده بچه ام زیر بارون....
كلاهش را برداشت  و روی میزی كه مادر كنار آشپزخانه گذاشته بود و رویش شیشه های آبغوره و آب نارنج و مرباها را با سلیقه چیده بود انداخت؛ از بس خیس بود شالاپ صدا كرد؛ به مادر نگاه كرد مادر خندیدو اشاره كه برو در را باز كن..
دوید همانطور كه صورتش را پاك می‌كرد؛ با كمی بغض  و لبخندی كه از صورت مادر عاریه گرفته بود به سمت در رفت و در چوبی زرد رنگ را باز كرد........پسرك با یك رینگ سالم جلوی در بود خیس و خندان؛ كیسه روی سرش مانند ناودان از هر طرف آب می‌چكاند.
رینگ را به دستش داد و خندید؛ به سرعت دوید به سمت در خانه خودشان. برگشت نگاهی كرد ودر حالی كه پشتش به او بود ازنیمرخ دستی تكان داد و باز خندید. داخل خانه رفت و در را بست.
رینگ در دست خوشحال و خندان بدون كلاه به حیاط دوید؛ سرش را بالا گرفت پسرك لبه پشت بام منتظر بود.
با شدت تمام رینگ را به سمت بالا پرتاب كرد و صدای خنده هر دو تمام حیاط و پشت بام و آسمان و باران را پر كرد.
متوجه شد چند دقیقه ایست وسط چاله كوچكی از آب ایستاده و به نوك كفشهایش زل زده....... پشت سرش خطهای سفید عابر پیاده شبیه روبانهای پاپیون شده به گیسهای كودكیش بود.!
بس گوارا بود باران.
به ! چه زیبا بود باران!
نویسنده:  مینا یزدان پرست

منبع:پی سی پارسی

[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در جمعه 20 آبان 1390برچسب:, در ساعت 12:31 | |
داستانک : عشق واقعی...
 
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. 

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم. 
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره. 
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم. 
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری. 
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی. 
مرد جوان: منو محکم بگیر. 
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری. 
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه. 

روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.


شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت ارنستو چه گوارا


منبع : ایران عشــــق
[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:, در ساعت 7:14 | |
اگه می بینید بعضی ها ............

به نام خدا

يارو نشسته بوده پشت بنز آخرين سيستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان ميرفته، يهو ميبينه يك موتور گازي ازش جلو زد! خيلي شاكي ميشه، پا رو ميگذاره رو گاز، با سرعت دويست از بغل موتوره رد ميشه. يك مدت واسه خودش خوش و خرم ميره، يهو ميبينه متور گازيه غيييييژ ازش جلو زد! ديگه پاك قاط ميزنه، پا رو تا ته ميگذاره رو گاز، با دويست و چهل تا از موتوره جلو ميزنه. همينجور داشته با آخرين سرعت ميرفته، يهو ميبينه، موتور گازيه مثل تير از بغلش رد شد!! طرف كم مياره، راهنما ميزنه كنار به موتوريه هم علامت ميده بزنه كنار. خلاصه دوتايي واميستن كنار اتوبان، يارو پياده ميشه، ميره جلو موتوريه، ميگه: آقا تو خدايي! من مخلصتم، فقط بگو چطور با اين موتور گازي كل مارو خوابوندي؟! موتوريه با رنگ پريده، نفس زنان ميگه: والله ... داداش.... خدا پدرت رو بيامرزه واستادي... آخه ... كش شلوارم گير كرده به آينه بغلت

نتیجه اخلاقی
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند ببینید کش شلوارشان به کجای یکی گیر کرده

[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در جمعه 29 مهر 1390برچسب:, در ساعت 15:39 | |
آتش زيبا
به نام خداوند هستي بخش بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید » بودا به كدخدا گفت : « یكی از دستانت را به من بده» كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا كف بزن» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: « هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند» بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .»
[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:, در ساعت 9:34 | |
پیری برای جمعی سخن میراند" آتش زیبا "

به نام خدا

پیری برای جمعی سخن میراند. لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند. او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید او لبخندی زد

 و گفت:

 وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،

 پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.


 

[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, در ساعت 19:45 | |
آتش ریبا

به نام خدا

مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:
((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوندپیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))
او پاسخ داد(بله))
خدمتکار پرسید:
((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))
ارباب دوباره پاسخ داد(بله))
خدمتکار گفت:
((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟))

به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است
به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی
اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود...

[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, در ساعت 19:42 | |
ارتش سفالین چین، لشکری خفته در خاک

ارتش سفالین چین، لشکری خفته در خاک

ارتش سفالین چین، مجسمه هایی انسان نما هستند که ما در بسیاری از فیلم های چینی یا هالیودی می بینیم اما اکثر ما از جمله خودم، فکر می کنیم این ارتش بیشتر ناشی از افسانه های مشرق زمین است و جنبه خیالی دارد تا واقعیت، اما باید بدانید این ارتش کاملا واقعی است و جزوی از میراث چین باستان به حساب می آید، میراثی که کاملا اتفاقی کشف شد!
وقتی که دهقانان حومه شرقی استان «شیان شانکسی» چین در ماه مارس سال ۱۹۷۴ برای رسیدن به آب در یک و نیم مایلی کوهستان لیشا، مشغول کندن زمین شدند نمی دانستند که گنجینه ای چند هزار ساله زیر خروارها خاک در انتظار آنهاست؛ گنجینه ای از مجسمه های سفالی ۸ هزار سرباز چینی که کشف آنها یکی از بزرگ ترین اکتشافات قرن بود. با پیدا شدن این سربازان سفالی، پای باستان شناسان و محققان زیادی به این منطقه باز شد، متخصصانی که در برابر یک سؤال بدون جواب قرار گرفته بودند، اینکه چه دلیلی برای ساخت این مجسمه ها در ابعاد واقعی یک انسان وجود دارد؟!
 

با اعلام خبر کشف این ارتش سفالی، کند و کاو باستان شناسان در این منطقه به سرعت شروع شد و به این ترتیب راز بزرگی فاش شد، اینکه تمامی مجسمه های کشف شده متعلق به سربازان و اسب های سفالی ای هستند که از زمان مرگ «کین شی هوآنگ»، اولین امپراتور چین همراه او دفن شده بودند. باستان شناسان دوران سلطنت کین شی هوآنگ را ۲۲۱ سال قبل از میلاد مسیح تخمین زده و به این نتیجه رسیده اند که

اولین امپراتور چین

برای اینکه بتواند در دنیای دیگر هم فرمانروایی کند تمام سفالگران و مجسمه سازان آن زمان چین را به خدمت گرفت و به آنها دستور داد هزاران مجسمه سرباز سفالی را بسازند تا با ارتشی سفالی به سرزمین مردگان برود، چون باور داشت که این ارتش پس از مرگ از او محافظت خواهد کرد. این جنگجویان سفالی با آرایش جنگی در

یک و نیم کیلومتری

مقبره امپراتور و رو به سرزمین های دشمن دفن شده اند، طوری که بین دشمن و مقبره امپراتور قرار بگیرند.

 

نکته جالب اینجاست که این سربازها دقیقاً به اندازه واقعی یک انسان ساخته شده اند و نوع پوشش و کلاه آنها کاملاً شبیه سربازان چین در دوران باستان است. از آنجا که این آثار باستانی در نزدیکی کوه لیشان کشف شدند، به نظر می رسد که مصالح لازم برای ساخت یک گورستان پر از سرباز از همین کوه تهیه شده باشد. مقبره عظیم کین شی هوآنگ هم دقیقاً مثل محوطه امپراتوری خود اوست. در این گورستان، کاخ ها، ساختمان ها و اتاق های زیادی وجود دارد؛ تالارها، دیگر بناها و محوطه اطرافشان با دیوارهای بلند محصور شده اند.

 


افسانه ها زنده می شوند

بعد ازکشف این مکان عجیب، بازار شایعه ها بین مردم این کشور داغ شد. خیلی ها با استناد به افسانه های قدیمی می گفتند که این جنگجویان سفالی در حقیقت سربازان واقعی هستند که با امپراتور به خاک سپرده شده اند تا از او در برابر هر گونه خطری محافظت کنند. در کنار این سربازان جنگی تعداد دیگری از مجسمه های سفالی هم به چشم می خورد که از لحاظ ابعاد و اندازه کوچک تر از سربازان هستند و به تشخیص باستان شناسان، آنها مجسمه های اعضای همان گروه آکروباتی هستند که برای سرگرم کردن سربازان در مواقع بیکاری به همراه ارتش فرستاده می شدند. به عقیده سی ما کیان -یکی از باستان شناسان معروف چینی که به تحقیق روی این گنجینه خفته در خاک پرداخته- ۲۴۶ سال قبل از میلاد مسیح، ۷۰۰ هزار کارگر برای ساخت مقبره امپراتور اول به خدمت گرفته شدند. هنگامی که آنها شروع به ساخت این سربازان کردند، کین شی هوآنگ ۱۳ ساله بود و عجیب اینکه این امپراتور نوجوان دستور داده بود «

هیچ یک از سربازان نباید شبیه یکدیگر باشند

». به نظر می رسد همین نکته دلیلی برای شروع زود هنگام ساخت آنها باشد.

 

این باستان شناس در یکی از کتاب های معروف خود به نام «شیجی» مدعی شده است که اولین امپراتوری با کاخ ها، برج های خوش منظره، مقامات رسمی، ابزارهای با ارزش و اشیای بسیار جالب و دیدنی اش به خاک سپرده شد. با کشف ارتش سفالی تراکوتا این عقیده او رنگ واقعیت گرفت اما کار به همین جا ختم نشد چون از نظر باستان شناسان احتمال اینکه ساختمان های دیگری هم زیر خاک مدفون شده باشند وجود داشت. حدس آنها درست بود چون با کندو کاوهای بعدی،

معبد بزرگ شی هوآنگ دی

سر از خاک بیرون آورد؛ معبدی هرمی شکل با ۷۶ متر طول و نزدیک به ۳۵۰ متر مربع مساحت. بعد از کشف این معبد باستان شناسان از ترس اینکه مبادا در جریان حفاری به اشیای با ارزشی که همراه امپراتور کین شی هوآنگ مدفون شده آسیب برسد، ترجیح دادند که این کار را انجام ندهند و معبد خفته در خاک را بیشتر از این بیدار نکنند. امروزه تنها قسمت بسیار کوچکی از این معبد حفاری شده که البته انتشار عکس ها و تصاویر ویدئویی آن به دستور مسؤولان چینی ممنوع است و تنها تعدادی از مقامات سیاسی مثل

ملکه الیزابت دوم

این ارتش سفالی چینی را از نزدیک دیده اند.

 


ساختن ارتش سفالی

طبق بررسی های به عمل آمده، سربازان سفالی توسط دو گروه بزرگ ساخته شده اند، کارگران محلی و مجسمه سازان و پیکرتراشان چینی. ساخت این مجسمه ها مراحل مختلفی داشت به این ترتیب که اول سر، دست ها، پاها و تنه هرکدام از آنها به صورت جداگانه ساخته می شد و بعد روی همدیگر سوار می شدند. مطالعات نشان می دهند که هشت نوع قالب بدنی برای ساخت مردان سفالی مورد استفاده قرار گرفته و در نهایت وقتی که سر، دست ها و پاها روی تنه سوار می شدند، خاک رس به آنها اضافه می شد تا استحکام بیشتری پیدا کنند. حالا نوبت نقش بستن اعضای چهره آنها روی صورتشان بود.در آن زمان ها رایج بود که سازنده هر شی ء نام خود را روی آن حک می کرد تا بعدها وقتی که آن شی ء از نظر کیفیت دچار مشکل شد، کم کاری فرد خاطی مشخص شود.

 

چنین شیوه ای در ساختن سربازان سفالی هم به کار رفت و دستور داده شد تا سازنده هر مجسمه نام خود را روی آن حک کند. به همین دلیل باستان شناسان به راحتی توانستند تمامی افرادی را که در ساختن این ارتش به خدمت گرفته شده اند مشخص کنند. در نهایت وقتی که ساخت مجسمه ها تمام شد، سربازانی که از نظر درجه با هم یکی بودند در کنار همدیگر قرار داده شدند تا با امپراتور کین شی هوآنگ به سرزمین مردگان بروند. این مجسمه ها در حالت های مختلف و با ابزار آلات جنگی گوناگونی ساخته شده اند؛ مثل سربازان پیاده نظام که حالت ایستاده دارند، کمانداران که در حالت زانوزده ساخته شده اند و ارابه ران ها که ارابه های متصل به چندین اسب را می رانند. نکته جالب اینجاست که سه بخش مختلف این ارتش سفالی در سه گودال مختلف کشف شده اند: گودال اول که مشهورترین و بزرگ ترین گودال هم هست، سربازان پیاده نظام را در خود جای داده است. گودال دوم به سربازان سواره نظام تعلق دارد و گودال سوم هم متعلق به افسران و درجه داران است. ابعاد این سربازان سفالی کاملاً شبیه یک انسان واقعی است و هرکدام از آنها مدل موی مخصوص به خود را دارند، مدل مویی که نشان دهنده درجه نظامی آنها هم هست. شکل چهره، اسلحه های سفالی ای که در دست این سربازان قرار دارند و روغن جلایی که در آخر کار به آنها زده شده،آن قدر چهره ای طبیعی به آنها داده که انگار واقعاً یک ارتش بزرگ زیر خاک صف بسته اند.

 


حفر کانال برای درجه داران نظامی

برای جا دادن تمامی سربازان چهار کانال به طول یک و نیم کیلومتر و به عمق هفت متر در شرق معبد شی هوآنگ دی حفر شد. در این کانال ها تمامی ارتش ۸ هزار نفری در کنار هم قرار داده شدند. در کانال اول ۱۱ راهرو که بیشتر آنها بیش از سه متر عرض دارند،کنده شده اند. این راهروها با آجرهای کوچکی سنگ فرش شده اند و یک سقف چوبی برای حفاظت در برابر اشعه خورشید و دیگر حوادث طبیعی روی این کانال تعبیه شده است. دومین کانال، محلی برای سواره نظام و سربازهای پیاده با درشکه های جنگی است که به نظر می رسد این گروه اعضای گارد نظامی هستند. در کانال بعدی تمام بالا رتبگان نظامی دور هم جمع شده اند و مقر فرمانده از ورودی کانال سوم شروع می شود. چهارمین کانال هم خالی است و به نظر می رسد که توسط سازندگان آن نیمه کاره رها شده است.

 


سربازان در موزه

چند سال بعد از کشف سربازان، از ۱۳ سپتامبر سال ۲۰۰۷ تا آوریل سال ۲۰۰۸ نمایشگاهی با نام «نخستین امپراتور؛ ارتش سفالی چینی» در انگلستان برگزار شد و در آن ۱۲۰ شیء یافته شده از معبد کین شی هوآنگ و ۲۰ جنگجو در معرض دید عموم قرار گرفت. هنگامی که خبر برگزاری نمایشگاه همه جا پیچید، جمعیت زیادی برای دیدن این ۲۰ جنگجو و دیگر اشیا به موزه سرازیر شدند و حضور این بازدید کنندگان آن قدر زیاد بود که رکورد حضور مردم در زمان نمایشگاه «توت آنخ آمون» در سال ۱۹۷۲ که در همین کشور برگزار شده بود، را زد. مردم آن قدر مشتاق تماشای این سربازان بودند که نمایشگاه تا نیمه شب پذیرای بازدید کنندگان بود.

 



 

لینک مطلب:4funy.zamenblog.com

[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:, در ساعت 21:4 | |
خدایا شکرت "نویسنده شقایق"

خدايا شکرت
روی نیمکت پارک نشسته بود

و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه میکرد

 ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد

و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.

با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید.


آنها کودک را روی تاب گذاشتند.


خدایا! چه می دید! پسرک عقب مانده ذهنی بود.


با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت،

 

او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت.


 

چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد

[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:, در ساعت 15:49 | |
پدري دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسيد.... نویسنده شقایق

پدري دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسيد:تو ميتواني مرا بزني يا من تورا؟

پسر جواب داد:من ميزنم

پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولي باز همان جواب را شنيد

با ناراحتي از کنار پسر رد شد

بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شايد جوابي بهتر بشنود.

... ... ... ... پسرم من ميزنم يا تو؟

اين بار پسر جواب داد شما ميزني.

پدر گفت چرا دوبار اول اين را نگفتي؟؟؟

پسر جواب داد تا وقتي دست شما روي شانه من بود

 

عالم را حريف بودم

 

ولي وقتي دست از شانه ام کشيدي

 

قوتم را با خود بردي

[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در پنج شنبه 2 مهر 1390برچسب:, در ساعت 10:30 | |
انکار خداوند نویسنده شقایق

 

استاد سر کلاس گفت کسی خدا رو دیده؟ همه گفتند : . . . نه . . . !



استاد گفت کسی صدای خدا را شنیده ؟ همه گفتند : . . . نه . . . !



استاد گفت کسی خدا را لمس کرده؟ همه گفتند : . . . نه . . . !



استاد گفت پس خدا وجود ندارد



یکی از دانشجویان بلند شد و گفت :



کسی عقل استاد را دیده ؟ همه گفتند : . . نه .. !



دانشجو گفت کسی صدای عقل استاد را شنیده ؟ همه گفتند : . . نه . . !



دانشجو گفت کسی عقل استاد را لمس کرده ؟ همه گفتند : . . نه . . !



دانشجو گفت پس استاد عقل نداره !

[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در پنج شنبه 2 مهر 1390برچسب:, در ساعت 10:35 | |
دل نوشته های دخترم شقایق

غذا بخورم یا نه؟


رسول خدا (صلی الله علیه و آله )

نه تنها خود، شوخی را آغاز می‌کرد، بلکه زمینه فرح را برای یاران خود فراهم می‌آورد.

روزی مرد عربی بر آن حضرت که بسیار اندوهگین می‌نمود وارد شد.

 وی می‌خواست چیزی بپرسد.

اصحاب گفتند: نپرس! چهره پیامبر چنان گرفته است که جرئت پرسیدن نداریم.

 چهره پیامبر هرگز گرفته نبود،

 مگر هنگام نزول آیات موعظه یا آیات قیامت.

او گفت : مرا به حال خود واگذارید. سوگند به خدایی که او را به پیامبری برانگیخت، هرگز رهایش نمی‌کنم تا خنده بر لبانش ظاهر شود. آن گاه به پیامبر (ص) گفت : ای رسول خدا! شنیده‌ام دجال با نان و غذا نزد مردم گرسنه می‌آید. پدر و مادرم به فدایت. آیا باید غذا نخورم تا از لاغری بمیرم یا بهتر است نزد دجال غذای کافی بخورم و چون سیر شدم، به خدا ایمان آورم ؟ پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله ) آنقدر خندید که دندان‌های مبارکش نمایان شد. سپس فرمود: خیر! خداوند تو را به وسیله آنچه دیگر مؤمنان را بی‌نیاز می‌کند، بی‌نیاز می‌سازد

[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, در ساعت 19:32 | |
داستان

روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند.
ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد..
يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد.
ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود.
مرد اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر
بدوم...

و اینگونه شد که شاخه ای از مدیریت بنام *مدیریت بحران* شکل گرفت !

 


اعتراف یک مسیحی نزد پدر روحانی:
 پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم»
«مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»
«اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد» ...
«خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی»
«اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»
«چی می خوای بپرسی پسرم؟»
«به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟» ..

این دوتا را از وبلاگ چتر و نیمکت کش رفتم



 

[+] نوشته شده توسط <

"امسافر منتظر"

> در جمعه 25 شهريور 1390برچسب:, در ساعت 18:37 | |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ

بسم رب الحسین ◄سلام دوستان ◄از اینکه "وبلاگ ما" را انتخاب کردید متشکریم... ◄امیدواریم لحظات خوشی را با ما داشته باشید... ◄عزیزانی که دوست دارند در این وبلاگ عضو بشن ، کافیه در قسمت ورود اعضا عضو بشن یه دقیقه بیشتر وقتتون را نمیگیره ◄شرایط عضویت هم اینه که شما وبلاگ یا سایت فعالی داشته باشید... عکس خانم و آهنگی که خوانندش خانم باشه و قالبهای خانم دار نذارین ( لطفا") ◄پس وقت را از دست ندهید و به جمع ما بپیوندید...
آرشيو
مهر 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
بهمن 1389
آمار
روز بخير كاربر مهمان!
آمار بازديدها:
افراد آنلاين:
تعداد بازديدها:

مدير سایت :
مسافر منتظر
شقایق آنامیس
لينكستان
دکتر پروانه کاظمی
استانداری همدان استانداری همدان استانداری همدان استانداری همدان
کیفیت جهانی/ تنوع محصول/ قدرت خرید بالا
‏*‏‏*یا مهدی‏(عج‏)‏‏*‏‏*‏
پاتوق پاتوق پاتوق پاتوق پاتوق پاتوق پاتوق
تبادل لینک اتوماتیک 1
تبادل لینک اتوماتیک
ستاره ی سهیل
السلام علیکم یا اهلبیت النبوة
ناگفته ها
پیشوای شیعیان
بیهوده متاز
موعودنامه أین الطالب بدم مقتول بکرببلا
دوازده امام
دولت کریمه امام زمان
نازنین زهرا (س)
پرسپولیسته
بهترین وبلاگ علمی و اموزشی
____________
تک برگی در سر برگ خاطره ها
چی توزی ه_______________اااااااااااااااا
بلوچ
تقرب به خدا "کد مداحی جهت وبلاگ"
فارس TV
ابزار جديد جعبه هاي صوتي براي وبلاگها و وبسايتها
اشتیاق دل
▄▀ وبلاگ شخصی مهندس محمدجواد میرزابیگی▀▄
ساخت بنر رایگان
تک نویس
بچه مثبت
پاسباد دفاع
محبان فاطمه (س)
دانلود مداحی از تمامی ذاکرین
خورشید
نمایندگی
افزایش رایگان آمار وبلاگ
خادم الشهدا
شيعه جنوب
مدرسه قرانی حضرت مریم (س)
بسیجیان حوزه 6
85-فتنه نیوز
84-قلب سلیم(تا زندهایم رزمنده ایم)
83-ܓܨܓܨ یارب این آدم خاکی تنهاست ܓܨܓܨ
82-یوسف زهرا 14
81-گنجينه ی واژگان پارسی
80-تسنیم
79-فروشگاه اینترنتی ارزان ایشاپ
78-صدای یک غریبه
77-نینوا
76-علقمه
75-گفتمان دینی
74-"منتظران ولی"
73-حقیقت پنهان
72-یا ابا صالح المهدی ادرکنی"بهتره بدونیم"
71-وبلاگ احمد امیدی
70-yashayish
69-اشعار پسری از پایتخت جهان
68-وبلاگ مریم پاپلی
67-زائرین پیاده ولایت عشق
66-گالري عكس هاي من
65-بردخون
64-جوانی در همین نزدیکی
62-متنوع ترین مطالب را در اینجا ببینید
61-لبیک یااباصالح(عج)
60-انتظار سبز
59- دل سوختگان حضرت رقیه (س)
58-سوختن پروانه ها در آتش
57-اسلاح اصلاحات
56-انتظار
55-تبدیل گچ به سیمان
54-مجله مجازی حقوق
53-..::: تفکـــــــــری زیبــــا :::..
52-مُتَرَصِّد
51-((امام علی(ع))
50-صدها بازدید کننده مجانی برای سایت و وبلاگ شما
48-..:::کلبه دختر پسرای عاشق پیشه:::..
47-دعاها و اذکار الهی
46-سبز علویان
45-خاکریز عشق
44-پایگاه فن آوری اطلاعات
43-گل لیلا
42-گل نرگس
41-علوم دامی دانشگاه شیراز ورودی 88
40-فان۹۸-دانلود رایگان اسمپر بلاگفا
39-مبل صفیر
-SMS36 / سرگرمی / اوقات فراغت / جوک
35-مهدویت
34-شیعه تولز
33-اباصالح
32-اجناس شگفت انگیز و ارزان
30-شهر مطلب
29-وبلاگ ائمه
28-سایت آگهی رایگان و نیازمندی های همدان
27-به سوی ظهور
26-کوفی مدعی
25-انجمنیها
24-یا حسین شهید
23-قلم دانش آموز
22-دختران با حجاب
21-چشم انتظارت
20-عاشقانه های من
19-وبلاگ هيئت فرهنگي مذهبي شهداي گمنام
18-چشم به راه
17-وبلاگ بچه های افغانی در ایران
16-حضرت آقا
15-خانه کتاب ایران (کالج کتابهای الکترونیکی و صوتی خانه کتاب) T I K B O O K
14-پایگاه اطلاع رسانی حوزه نت
13-اللهم عجل لولیک الفرج
( آنامیس )
11-منتظر
10-بازتاب مسجدسلیمان*بازتاب ایران*بازتاب خوزستان*بازتاب اندیکا*بازتاب لالی*بازتاب هفتکل
9-به نام خالق هستی ها
8-امام رئوف
7-دستنوشته های یک مانی ...
6-اشک بر حسین (ع)
5-گل هر آرزو
4-مرجع راهنما و لینک باکس های مذهبی
3-"کمیاب ترین های دنیای وبــــــ"
2-[گل]##گل بهاری##[گل]
1-رهروان ولایت
0-" ترجمه آنلاين متن انگليسي شما "
00-عكسهاي گل انار
000-یاران امام زمان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه





فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com


لينكدوني

نی نی شکلک
یک کلیک تا " امام رضا "
بازی تراوین
.
فروش کارت شارز
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس

آرشيو پيوندهاي روزانه


CopyRight| 2009 , mosafermontazer.LoxBlog.com , All Rights Reserved
Powered By Blogfa | Template By: LoxBlog.Com